سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

دیگر همه چیز را از دست رفته می دیدم. دلم می خواست همان جا وسط جمعیت بزنم زیر گریه ؛ چیزی هم نمانده بود که همین اتفاق بیفتد، ولی به هر جان کندنی بود خودم را نگه داشتم. دیدم وقت، وقتِ توسل است. در دل گفتم:«خدایا! اینجا فقط خودت هستی که می توانی دستم را بگیری، اگر از اینجا رد بشوم قول می دهم سرباز خوبی برای اسلام باشم.» بعد به خود گفتم:«دروغ می گویی! بار پیش هم که از این وعده ها داده بودی نتوانستی خوب بمانی، خدا خودش می داند که دروغ می گویی.» یادش به خیر ؛ در سن چهارده سالگی چقدر راحت می شد با خدا حرف زد. دوباره گفتم:«خدایا! این بار راست می گویم. من بناست بروم با دشمن بجنگم. می خواهم از اسلام دفاع کنم. معنی ندارد که خودم را گول بزنم.» باز هم دلم راضی نشد. رفتم یک گوشه نشستم و دفترچه و خودکارهایم را بیرون آوردم. آن زمان عادت داشتم که چند رنگ بنویسم. جدولی کشیدم و برای خطاهایی که ممکن بود در آینده انجام دهم جریمه گذاشتم. این را هم از شهید رجایی یاد گرفته بودم. شنیده بودم که هر وقت نماز ظهر را بعد از ناهار می خواند، روز بعد روزه می گرفت.

به خود که آمدم از 600- 500 نیرو فقط 30 نفر باقی مانده بودند. همه یا خیلی پیر بودند و یا به قول مسئول اعزام بچه محصل! صحنه ی خیلی جالبی بود. اکثراً گریه می کردند. چند نفر مسئول اعزام را دوره کرده بودند و التماس می کردند تا کارت هایشان را بدهد. یک پیرمرد آرام کناری ایستاده بود. وقتی مرا هم آرام دید، با لهجه ی اراکی گفت:«عیبی ندارد. من که به تکلیفم عمل کردم، حالا اگر می گویند به تو احتیاجی نیست، برمی گردم اراک.» یک پیرمرد هم رفته بود نزدیک مسئول اعزام ایستاده بود و به او بد و بیراه می گفت. می گفت:«مگر تو چکاره ای؟ پیغمبری؟ امامی؟ رئیس جمهوری؟ چه کاره ای؟ کارت های ما را بده!» مسئول اعزام که در جواب اصرارها و گریه ها فقط می خندید و سعی می کرد خودش را از دست نیروها خلاص کند، به شوخی در جواب پیرمرد گفت:«آره، من همه ی اینهام!» پیرمرد با عصبانیت گفت:«... خوردی! تو هیچ خری نیستی!» من در آن لحظه نمی دانستم چه باید بکنم، اما آرامش عجیبی داشتم. می دانستم که خدا کمکم خواهد کرد. صبر کردم ببینم کسی با داد و بیداد یا گریه کاری از پیش می برد یا نه؟ دیدم این بابا از همه ی باباهای دنیا سمج تر است! و انگار برای یک همچین دقایقی استخدام شده است تا با التماس و گریه و داد و بیداد از کوره درنرود و کوتاه نیاید.

صدای قرآن از بلندگوهای پادگان پخش می شد و اذان ظهر نزدیک بود. رفتم وضو گرفتم. یکی از امدادگرهای قم را دیدم. وقتی موضوع را فهمید گفت برو راه آهن. ساعت 4 اعزام است. قاطی بچه ها سوار شو و منطقه بگو کارتم را گم کرده ام. مجبور می شوند یکی دیگر برایت صادر کنند. فکر خوبی بود. به طرف نمازخانه به راه افتادم. فکر کردم که بعد از نماز ناهار است و بعد هم حرکت. با این حساب اگر اذان بشود دیگر دستم به کسی نمی رسد. اگر هم بنا به کلک است باید در همین پادگان کار را تمام کنم. بدون هدف به طرف ساختمان اداری حرکت کردم و در راه فکرم را سامان دادم. به اتاق اعزام نیرو رسیدم. در زدم و وارد شدم. جوانی با حدود 25 سال سن پشت میز نشسته بود و چند کارت روی میزش بود. با دیدن من کارت ها را داخل کشو گذاشت و لبخند زد. دستم را خوانده بود. گفت:«بفرمایید؟» گفتم:«ببین برادر! من آمده ام با شما اتمام حجت کنم و به قم برگردم. من متولد 1345 هستم و 17 سال دارم و شما می خواهید مرا اعزام نکنید. امدادگر هستم و کارم عالی است. در اورژانس نکویی قم دوره دیده ام. هر روز هم در رادیو تلویزیون پیام می دهید که به امدادگر احتیاج است ...» حرفم را قطع کرد و گفت:«گفتی چند سالت است؟» گفتم:«هفده سال.» گفت:«نشان نمی دهد؟!» گفتم که ما خانوادگی همین طور هستیم. اگر پدرم اینجا باشد تعجب می کنید. کمی فکر کرد و اسمم را پرسید. کشو را بازکرد و کارتم را پیدا کرد و آن را به طرفم دراز کردم. چند دقیقه بعد با یک شیء بسیار گران بها در جیب چپ پیراهن نظامی ام به طرف نمازخانه می رفتم.

پی نوشت: 1- بدین سان به جبهه اعزام شدم. اگر بنا بود روایتِ همین اعزام را دنبال کنم، متوجه می شدید که هنوز خان های دیگری در راه است. اما برای اینکه وبلاگ از یک روندی خارج شود، این خاطره را در همین جا به پایان می برم. 2- ممکن است در چند روز آینده خط تلفن منزل یک طرفه شود و تا مدتی نتوانم بنویسم و مهم تر از همه نتوانم خدمت دوستان برسم. اما در آینده باز هم به تکلیفم عمل خواهم کرد. دعا بفرمایید.


  + پنج شنبه 85/3/25 - 2:44 صبح - نویسنده: امیر عباس
 
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز چهارشنبه 103/9/14
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ